پیر مرد چشمانش را که زیر ابروان پر پشتش پنهان شده بودند باز کرد. آفتاب چشمش را اذیت می کرد و از چروک های روی صورتش معلوم بود که دست زمانه چقدر بر صورتش سیلی زده بود. خواسته ام را تکرار کردم ولی گوش های سنگین پیرمرد به صدای بلند تری احتیاج داشت. ساعتم می گفت 2 دقیقه ی دیگر بیشتر به اعلام نتایج نمانده. در این روستا چه چیزی می توانست عجیب تر از خواسته ی من باشد؟ "خوب شاید فرجی حاصل شد" حرف دلم بود. پا هایم از استرس شل شده بودند و استرس به جای هشدار باتری ویبره ی موبایل بدنم را میلرزاند. آفتاب تقریبا عمود می تابید. پیر مرد دستش را درون جیبش برد و کلید طلایی رنگی را در آورد و با آن در صندوقچه کوچکی که روی طاقچه ی سکو بود بازکرد. دیگر نا امید شده بودم که ناگهان پیر مرد سیمی را از داخل صندوقچه بیرون آورد. چشمانم از خوشحالی برق می زد و نگاهم به آن تکه سیم دوخته شده بود. پیر مرد لبخندی زد و با دستان ترک خورده اش شارژر را در دستم گذاشت...
کلمات کلیدی: